ادامه داستان زیبای پدر پولدار پدر بی پول قسمت دوم.
چگونه میتوان ثروتمند شد؟!
بابا می توانی به من بگویی چگونه می توان ثروتمند شد؟!!! بابا روزنامه عصر را کنار گذاشت و پرسید : پسرم چرا میخواهی ثروتمند شوی؟ امروز مامان جیمی را در حال رانندگی با کادیلاک تازه شان دیدم ، آخر هفته هم به ویلای کنار دریای خود میروند، سه تا از دوست هایشان را با خود میبرند ولی من و مایک دعوت نشده ایم .
آنها گفته اند شما بچه های نادار هستید و با ما جور در نمیآید. بابام با نا باوری پرسید : راستی چنین گفتند؟!با آهی غمگین گفتم بله همین طور است . بابا در سکوت سری تکان داد، عینکش را از روی بینی بالا زد و به خواندن روزنامه ادامه داد . من همچنان منتظر پاسخ ماندم، بابام عاقبت روزنامه را زمین گذاشت و به آرامی آغاز سخن کرد : خوب پسرم اگر میخواهی ثروتمند شوی باید پول درآوردن را بیاموزی. پرسیدم چگونه میتوانم پول در بیاورم؟!!!! با لبخند پاسخ داد کله ات را به کار بیانداز. معنای سخنش به سادگی این بود که پاسخ درستی برایت ندارم، بیشتر ازین مزاحم من نشو.
گام بزرگ
صبح زود بعد آنچه را بابایم گفته بود با بهترین دوستم مایک در میان نهادم: مادر و پدر من نیازهای ابتدایی همچون خوراک، پوشاک و سرپناه را فراهم آورده بودند آنها عادت داشتند که بگویند اگر چیز دیگری می خواهید برای به دست آوردن شکار کنید. که پرسید : خوب برای پول درآوردن چه کار کنیم ؟! گفتم نمیدانم ولی از تو میخواهم با من شریک شوی. مایک پذیرفت و در یکی از بعد از ظهر ها، آن پرتو نوری که در انتظارش بودیم تابیدن گرفت. ( پدر پولدار ، پدر بی پول : قسمت دوم )
مطلب را مایک در یکی از کتابهای علمی خوانده بود. من و مایک به خانه تکتک همسایه های منطقه مراجعه کرده و خواهش می کردیم تا لوله های خمیر دندان خود را برای ما نگه دارند. نگرانی مادرم رو به فزونی نهاد ، در کنار ماشین لباسشویی او گوشه ای را به عنوان انبار مواد خام خود برگزیده بودیم. یک روز مادرم با لحنی جدی پرسید پسرها چه کار میکنید؟ با این آشغالها کاری بکنید یا همه را بیرون میریزم. توضیح دادیم که به زودی تولید خود را آغاز خواهیم کرد منتظر چندین همسایه دیگر هستیم که خمیر دندان هایشان را مصرف کنند تا لوله های خالی آنها را نیز جمع آوری کنیم. مادر یک هفته دیگر به ما مهلت داد و ما تاریخ تولید را جلو انداختیم.
اندیشه بی سابقه
پدرم یک روز با یکی از دوستانش به خانه آمد و دید که دو کودک ۹ ساله در محل پارکینگ، خط تولید خود را با تمام سرعت به راه انداختند گرده پودر سفیدی هم همه جا را گرفته بود . روی میزی دراز، پاکت های کوچک شیر که در مدرسه مصرف می شوند به همراه منقل بزرگ خانواده ویژه کباب کردن که پر از زغال و آتش سرخ با گرمای زیاد بود، قرار داشت . ( پدر پولدار ، پدر بی پول : قسمت دوم )
پدرم با احتیاط پیش آمد؛ او و دوستش که نزدیکتر شدند دیدند که داخل دیگ فولادی روی آتش، پر از لوله های خالی خمیر دندان است که ذوب میشوند. در آن روزگار لوله های پلاستیکی خمیردندان هنوز به بازار نیامده بود، ما لوله ها را در یک دیگ فولادی می ریختیم و گرما می دادیم تا ذوب شود سپس دیگ را با احتیاط از روی آتش برداشته و فلز آب شده را از سوراخ های کوچکی که در بالای پاکت شیر درست کرده بودیم به درون آن میریختیم ؛ دیوارهای پاکت شیر را با خمیر گل پوشانده بودیم ، پودر سفید پخش شده در پیرامون از همان گچی بود که به دیواره ها مالیده بودیم.
به خاطر شتابی که در کارداشتیم پای من به کیسه گچ خورد و با ریختن آن بر زمین به نظر میرسید کولاک برف در کارگاه وزیده است. پاکتهای شیر لایه بیرونی قالبهای گچی ما بودند، آخر کار تمام شد و دیگ را پایین گذاشتیم ، پدرم محتاطانه پرسید پسر ها چه کار می کنید؟! گفتم همان کاری را میکنیم که شما گفتید؛ میخواهیم ثروتمند شویم ، مایک هم خندید و گفت شریکیم . بابا پرسید : خوب توی قالب گچی چی دارید؟ گفتم : تماشا کن . پدرم با هیجان گفت: اوه خدای من !
هرگز تسلیم نشویم!
پدر از ما خواست تا همه چیز را کنار بگذاریم و به او گوش دهیم . با لبخند و به آرامی کوشید تا معنای جعل کردن را برایمان توضیح دهد. مایک با صدای لرزان پرسید منظورتان این است که کاری غیرقانونی کرده ایم؟! بابا به آرامی گفت: بله با این وصف ، شما یک اندیشه بی سابقه را به تماشا گذاشتهاید، به راستی من به شما افتخار می کنم. مایک و من ناامیدوار۲۰ دقیقه در سکوت نشستیم ، کسب و کار ما در روز بازگشایی به هوا رفته بود. به مایک گفتم گمان میکنم جیمی و دوستانش راست میگویند. ما آدمهای ناداری هستیم ؛ پدرم برگشت و گفت پسر ها شما تنها هنگامی نادار هستید که از کوشش باز ایستید . ( پدر پولدار ، پدر بی پول : قسمت دوم )
نکته مهم این است که شما حرکتی کرده اید ؛ شما کاری انجام داده اید .من به هر دوی شما افتخار می کنم؛ ادامه بدهید – تسلیم نشوید. پرسیدم بابا پس چرا شما ثروتمند نیستید ؟! من آموزگاری را برگزیدم ، به راستی که آموزگاران به ثروتمند شدن نمی اندیشند ، تنها درس یا آموزش دادن را دوست دارند. اگر میخواهید ثروتمند شدن را بیاموزید نزد بابای مایک بروید. مایک با چهرهای درهم کشید گفت پدر من؟ پدرم با لبخند تکرار کرد: آری پدر تو . کارشناس بانکی من و پدرت یک نفر است او از بابایت سخت تعریف میکند . چندین بار به من گفته است که پدرتو در زمینه پول ساختن نابغه است . با شنیدن این سخنان من و مایک خوشحال شدیم و با پدرش دیدار کردیم …
پیشنهادات فارسینویی : |
فارسینو | فروشگاه آنلاین خدمات وردپرس | طراحی سایت – پشتیبانی – سئوسازی |
آنابل ترسناک ترین عروسک دنیا |
عشق چیست؟ 6 خصوصیت یا رفتار زمان عشق و عاشقی |
ثبت دامنه فارسی برای سایت | متفاوت دیده شوید |
فروشگاه اینترنتی ( وب سایت فروشگاهی ) |
فارسینو در اینستاگرام |